Wednesday, February 3, 2010

may nothing but happiness come...

وقتی از کودکی توی سرت می زنند،
وقتی در نوجوانی نادیده گرفته می شوی،
وقتی در جوانی محدودت می کنند،
وقتی در میانسالی کوله باری از عقده ها و ناکامی ها را به همراه داری،
وقتی در پیری به بدبختی هایت دامن می زنی،

وقتی پد و مادر زور می گویند،
وقتی در مدرسه زور می گویند،
وقتی احمدی نژاد زور می گوید،
وقتی سید علی زور می گوید،
وقتی حتی احمد خاتمی هم زور می گوید،

وقتی سجاد ساده در زندان است،
وقتی نوید حسینعلی زاده در زندان است،
وقتی مهرداد بزرگ در زندان است،
وقتی محمد پور عبدالله در زندان است و شش سال دیگر هم همانجاست،
وقتی دو نفر بیگناه را اعدام کرده اند و نه نفر دیگر را هم قرار است،

می شود نشست، و در یک نود دقیقه غرق شد و به برد تیمی خوشحال شد و به باختش غمگین...
براستی، زندگی همین جاری بودن در لحظه هاست...
براستی هست

Tuesday, February 2, 2010

little Miss sunshine

مارسل پروست را در زمان خودش در نظر بگیر،
یک مطرود منفور.
هیچ وقت در زندگی، طعم شهرت و ثروت را نچشید.
عشق؟ کاملا بیهوده، یک همجنس باز ناموفق،
و البته احتمالا بزرگترین نویسنده ی جهان، بعد از ویلیام شکسپیر...
یک روز در اواخر عمر زندگی، به گذشته نگاه کرد
و دید تمام آن سالهایی که زجر کشیده،
در واقع بهترین دوران عمرش بوده اند،
چون او را به آن نقطه رسانده اند.
تمام لحضات شاد؟ پوچ و بی معنی... اتلاف مطلق وقت
به آنهایی که دوست دارند چشمانشان را ببندند و سالها بعد بیدار شوند، به امید دنیایی بهتر،
حیف اینهمه زجر و رنج نیست که از دست خواهید داد؟