Sunday, August 1, 2010

من، آقایان دزد و مرگ گَس

دیروز در پی سریال طولانی دزدی های شده و در حال انجام و در دست بررسی برای انجام از من، کیف ورزشی ام که شامل تقریبا تمام وسایل ورزشی ام نیز بود، به همراه ادکلنی که بویش را خیلی دوست داشتم از توی ماشینم که روبه روی در دانشگاه پارک بود و در روز روشن دزدیده شد.
ناراحت؟ طبعا، و خشمگین نیز شدم. اگر در آن لحظه (و تا چند ساعت بعدش) دزد به دستم می افتاد انگشتانم را درون چشمهایش فرو می کردم و پیاپی به بیضه هایش لگد می زدم.
ولی نصف روز بعد، الان، خوشحالم. خوشحال از اینکه دلبستگی هایم، آن فقره موضوعات جذابی که برایم اتفاق می افتند و من با عطش و ولع خاصی سعی در قرار گرفتن در مسیرشان دارم و اغلب موفق نیز هستم (و یا این معدود توفیقات را چنان کش می دهم تا همه ی ابعادم را در برگیرند و تخیل از توفیق غالب، ولو سطحی، بر درک واقعی از پیرامونم چیره گردند) در تیر رس دزد های خیابانی و غیر خیابانی نیستند.
شاید با همین تفاسیر زیاد بیراه نگوییم اگر بزرگ ترین دزدها را مرگ قلمداد کنیم، دزدی که همهه ی هستی هستی را به یکباره می رباید. ولی بعد از اینکه دیگر هیچ نیستیم، نداشتن همه، چه اندوهی می تواند واردمان کند؟
لبخند خوبی می زنم