Saturday, June 25, 2011

M.A.N.F.E.S.T.O

3054142-red-and-black-flag-symbol-of-the-anarcho-syndicalist-and-anarcho-communist-movements-black-is-the-tr

هنوز برخی سرزمین ها مهد مردم و ملت اند، اما جز دولتها هیچ نداشته ایم و از کجا دانید که دولتها چیستند؟

پس بشنوید تا درباره ی مرگ ملتها با شما سخن بگویم. دولت سردترین موجود از میان هیولاهای سرد بدترکیب است. چون می گوید: “منِ دولت، همان ملت هستم”. با متانت دروغ می گوید.

هرگز گفته هایش را راست نینگارید. ملت را فقط نوآفرینانی شکل داده اند که بذر ایمان و عشق را پراکندند و والاترین خدمت را به زندگی کردند. ولی آنان که برای انبوه انسانها دام می گسترانند، کسانی اند که بنیادش را بر می افکنند تا بر ویرانه اش دولت بنا نهند و تیغی کُشنده برفراز ملت بیاویزند و صدا آز فرارویش نهند.

هرجا نشانی از ملت است، دولت معنایی ندارد. بلکه ملت با دیده ی نفرت به آن می نگرد، همچنانکه از چشمان افسونگر نفرت دارد. ان را نادره ای ویرانگرِ ناهنجار و حقوق می داند. چرا که هر ملتی درباره ی نیک و بد، سخن خاص خود را دارد. همسایه اش نیز زبانی را که برای خودش پدید اورده و در هنجارها و قوانین او محصور است، در نمی یابد. در عین حال، دولت در همه ی تعبیرهای خود از خیر و شر دروغ می گوید. هرچه می گوید دروغ است و هرچه دارد حاصل دزدی و اختلاس.

هرچه دارد دروغین و ساختگی است. با دندان هایی می گزد که از آنِ او نیست و درونش سخت ساختگی و دروغین است. شعارش سخن مبهم و مشوّش درباره ی نیک و بد است و با آن روی به سوی فنا دارد و دعوتی آشکار است برای واعظان مرگ. کسانی که به دنیا می آیند، بیشمارند و دولت تنها برای خدمت به کسانی است که در عرصه ی زندگی طفیلی اند. بنگر که انبوه طفیلیان را چگونه می فریبد…

آنان را در دل خود جای می دهد و در اغوش می کشد و غرق بوسه شان می کند. بشنوید که چگونه پرخروش می گوید:

“بر زمین، بزرگتر از من کسی نیست و من دست نظامبخش الوهیّتم. وقتی چنین فریاد می زند همرهان همه زانو می زنند و نقش زمین می شوند و در میان زانوزدگان چز درازگوشان و کوته بینان بسیارند”.

این دروغ ها، راست انگارانِ بسیاری برای خود می یابند. دردا که شما نیز، ای برخورداران از جانهایی بزرگ، در میان آنها هستید. زیرا دولت نیک می داند که باید دلهای سرشار از مکارم آرزومند بخشش را خُرد کند. او حتی در دلهای شما که بر الوهیّت دیرین چیره شده اید رخنه می کند. می داند که از نبرد خسته اید و منِ خسته ی شما را برای پرستش بت تازه به خدمت می گیرد.

بُتی است که آرزو دارد قهرمانان و بزرگواران پیرامونش را بگیرند. او هیولایی سرد است که می خواهد در پرتو خورشید وجدانهای پاک و رخشان خود را گرم کند.

اگر برایش سجده برید همه چیز را به شما می دهد. این بت جدید خریدار برق فضیلت های شما و عزت و کرامتی است که از دیدگانتان پیداست. او به شما نیاز دارد تا انبوه بسیاری از طفیل های زندگی را جذب خود کند. آن برج دوزخی که آنجاست. و اسبان تیزتک مرگ نیز آنجا هستند که می خواهند به شمار خوش شوکتی خدایی به نمایش بگذارند.

آری. مرگی ساخته اند تا همگان را از ساقه بدروند و همگان به خود بالند که ان زندگی است و واعظان مرگ این کار را بهترین خدمت به مبادی خود می دانند. جایی که همه ی زهر ها را می نوشند و هر انسانی، نیکوکار یا بدکار، خود را فنا می کند و در آنجا دولت برقرار می شود چرا که در همه جا حکمفرماست و خودکشی تدریجی را در آنجا زندگی می نامد.

به آن طفیلیان بنگرید. آن ساخته های مخترعان، گنجینه های فرزانگان را می دزدند و نام این دزدی را تمدن می نهند. اما همه چیز در سایه ی قدرتُ آنان رنج و بلا می شود.

به آن زفیلیان بنگرید. جز بیماری و رنج هیچ نداردند. زردابه ی تلخ خود را بالا می اوردند و خود را روزنامه نگار می خوانند. همدیگر را می گزند و می بلعند. اما گواریدن همین فروبلعیده ها نیز بر آنان بس دشوار است.

به این طفیلیان بنگرید. داردند ثروت می اندوزند و هرچه گنجینه هاشان افزونتر می شود به همان میزان فقیرتر می شوند. تشنه ی قدرت اند و  در تلاشند که نخستین اهرمش-انبوه ثروت- را در دست گیرند و آنان طفیلیانی ناتوانند.

به انان بنگرید. به آن بوزینگان که چه چابک از سر و کول همدیگر بالا می روند و بر پرتگاه غلطیده و در گل و لای با هم در ستیزند. هریک از آنان می خواهند که به تخت نزدیکتر شود و از عشق تاج و تخت دیوانه اند. گویی در نگاهشان هیچ سعادتی جز در کنار تاج و تجت میسر نیست. گاهی ترشحات لجن به تخت نیز می رسد، چنانکه خود نیز در گل و لای فرو می روند. همه ی آنان در نگاه من دیوانه اند. بوزینگانی که در جنب و جوشند و هیچ بوی خوشی از آنان برنمی آید و به رسم هیولای سردشان بالا می آورند و ناپسندترین و گندترین بوی ها از آن توتم پرستان بر می آید.

برادران! خواهران! آیا رواست بوی گندی که از آرزوهای چنین مردم  بدترکیبی برمی آید شما را خفه سازد؟ پنجره ها را بشکنید و آزاد و رها از آن بیرون جهید.

از این بوهای گند خفه کننده بگریزید و از پرستش بتان دوری کنید، چرا که آیین کسانی است که در عرصه ی زندگی طفیلیند. از این بوهای گند بگریزید و از این قربانیهای بشری روی بگردانید.

هنور مجالی هست که جانهای بزرگ در فضای آن برای رسیدن به زندگی آزاد تلاش کنند و هنوز در زمین جای هایی هست که گوشه گیران بتوانند تنها و با جُفت خویش در آن پناه گیرند. جای هایی که در آنجا نسیم دریا آرام می وزد و در زندگی آزاد هنوز برای جانهای بزرگ گشوده است.

خوشا به خال کوچک بینوایان…

صحنه ی انسان اصیل در عرصه ی زندگی، خط پایان دولت هاست و آنجاست که سرود نیاز با نغمه هایی آزاد از هر قید و بند فراز می آید…