Thursday, September 2, 2010

خلسه وارانه

از اولش، نه، قبل ترش معلوم بود که شب عجیبی خواهد بود. اصلا از شب قبلش معلوم بود. حتی شاید از روز قبلش. اوه! از یکشنبه، چهار روز پیش، کاملا واضح بود! از اینکه روزی که صبح از خانه ی پدری که نزدیک یک هفته در بینهایت تقریبی آرامش و آسایش در و در خزش مابین تخت خواب و پشت میز کار و صندلی نهار خوری و دستشویی (طبعا) به سر می بردم به خانه ی مجردی پایتخت مستقر برگشتم و به آنجا هم نرفتم؛ و اینکه با حمل خستگی و کوفتگی زانوهایم از سایش و فرسایش هشت ساعته به صندلی تا به آخر خوابیده ی مسافر جلویی و اکتفا به صبحانه ای پنج، شش دقیقه ای، سر ساعت سر درس و مشق و کار و تحصیل و دورخیز به آینده و کمین فرصت ها و ارضای حس رضایت از خود وسعی در انفصال از باور از خود شرمندگی حاضر بودم؛ و حتی شب همان روز و روز بعدش و شبش و روز بعدش و شبش و روز بعدی و ورزش عصرانه و ضیافت شبانه ی تا به صبح انجامیده ی بعدش. همه ی اینها به کنار، برخواستنم از خواب، ساعت نُه صبح خود به تنهایی و به وضوح لبخند شیطنت آمیز یک طرفی ای حواله ام می کرد که شاید معنایش جز این شب عجیب نبود.

از تناقض های در راه برگشتن از خانه ی موسی که به ذهنم حمله ور می شدند، تناقض های رفتاری و پنداری خودم، نمی خواهم چیزی بگویم؛ و حتی از آنچه بعد از ضهر عجیب و غریبش می خوانم نیز؛ اینکه "هایائو میازاکی" چگونه به لپ تاپم منگنه کرده بود، و یا حتی چایی(!) با کیک صبحانه ی پریروزی اسلایس شده بصورت خیلی شیک!

چگونه است که به قصد "تاک تاک" و "ایدن، رینبو، ولث" می روم و ساز دهنی به دست (دهان؟) "یستردی" از "بیتلز" را می نوازم و بلافاصله، در پاسخ به سوال غرق در نوستالژی ای، با نور شمع و با کبد ظاهرا تمیز از الکل، رقص یونانی ام می گیرد و "زوربا دِ گریک" را همراهی می کنم؟

تا اینجا ساعت حوالی دو بعد نیمه شب است. احساس رضایت از آنچه هستم، به انضمام ابتذالی خفه شده از دریافت های لحظه ای خود شیفتگی خارج از نرم بودن بر من مستولی است.

زمان خواب برایم بی مفهوم شده بود. و این از خصوصیات ساعت است، بود. الان داروی خواب می خواهم، می خواستم. خاصیت تی.وی.شو ها هم همین است، بودند. شروع که می شوند، پایانشان اجتناب ناپذیر است، بود. پس چرا به عوض قرص خواب نخورمشان؟ مدت هاست که می خورمشان، می خوردمشان. اعتیادی هم در کار نیست، نبود (ههه!).

و، چگونه است که وقتی خواب عن قریب است دوست قدیمی، خیلی قدیمی، و نه خیلی خیلی قدیمی ات با دوستش که به ظاهر دوست دخترش است و باز به همان ظاهر دوست دختر تازه ای-اَش است و در راستای همان ظواهر در حالت قهر از خانه و پدر و مادر بر دوستم و در طبع آن بر من نازل شده است؟ می آیند، خانه مثل معمولش نامرتب است، نیست؟ کمی سعی در ظاهر سازی اش می کنم، نمی کنم؟ معلوم است که موفقم، نیستم؟ می آیند. دوستم را می بینم، نمی بینم؟ مثل همیشه خوشحال می شوم از دیدنش، نمی شوم؟ مطمئنم نمی داند، می داند؟ ساعت تقریبا سه و نیم است. تا چهار و نیم مشغول می شوم. "تلونیوس مانک" را زنده می کنم. کار های پروژه ام را انگولک می کنم. می خوابند، می خوابند؟ صدای حرف زدنشان می آید، نمی آید؟ کتاب می خوانم، چند ثانیه. دچار همان احوالاتی می شوم که یقین می کنم جز نوشتن چاره ای ندارم و در صورت عدم آن محکوم به نوعی فراموشی در شعور تاریخ هستم، نیستم؟ پس می نویسم از شبی که هنوز هم خیلی عجیب و غریب است... بود