Thursday, March 11, 2010

چهل و چهار ثانیه

چراغ قرمز شد و من اولین ماشینی بودم که پشتش می ایستاد.
ترمز کردم، کلاچ، دنده تو خلاص، و آخر سر ترمز دستی تا آخر.
از صدای کشیدن ترمز دستی خوشم میاد، فکر کنم.
تا چند لحظه قبلش داشتم به این فکر می کردم که چه احساس خوبی دارم.
مرد آکاردئون زن سر سه راه، مثل اکثر مواقع اومد که کارش رو شروه کنه.
مرد ریشوی قد متوسط و حدودا چهل ساله، با چشمهای درشت و مو های پر پشت و تیره که به نظر مذهبی میاد، ولی از اون دست آدمها که صرفا به خاطر اینکه مذهبی هستند، مذهبی هستن و جور دیگه ای بلد نیستن باشن و اصلا نمی دونن که جور دیگه ای می شه بود.
شاید کافر می شه بود که البته اون هم نمی شه بود، پس مذهبی هستند.
سریع دستم رو دراز کردم و کیف پولم رو از رو دشبورد برداشتم و یه پونصد تومنی هم از توش.
دستم رو از پنجره ی شاگرد بیرون دادم و مرد آرکِید-موزیسین متوجه َم شد.
یه نگاه به بالا انداخت و لبش، خیلی ظریف و نامحسوس، جنبید و اومد طرف من.
پول رو گرفت و یه چیزی هم گفت که به نظر مهربونانه میومد و من بخاطر صدای بلند موزیک توی ماشین نفهمیدم.
سرم رو تکون دادم و رفت. به جلو و قرمزی چراغ قرمز نگاه کردم.
چراغ سبز شد.
کلاچ رو گرفتم و دنده رو تو یک گذاشتم و راهنمای چپ رو زدم و دکمه ی ترمز دستی رو فشار دادم و یکم آوردمش بالا تا آزاد بشه و آوردمش پیین و حرکت کردم.
تا برسم خونه داشتم فکر می کردم شاید، فایده ی بدبخت بیچاره ها هم اینه که امثال من می تونیم راجع به خودمون احساس بهتری داشته باشیم و راضی تر و مغرور تر زندگی کنیم