Sunday, July 11, 2010

درد

او: خسته شدم بابک. خسته ام از این وضع. کار می خواهم. پول می خواهم. پول می خواهم...
من: پول برای چه؟
او: پول برای همه چی. برای اینکه بیست و شش ساله شده ام و هیچ چیزی در زندگی ندارم.
من: چه می خواهی داشته باشی؟
او: ماشین، خانه، روزی خواهد رسید که سی ساله خواهم بود، و دیگر دختری به یر ماشینم متوجه چیز دیگری از من نمی شود.
من: به نظر من اگر من به ایده آل هایم پایبند نباشم، هیچ کس دیگر هم نخواهد بود.
او: چطور؟
من: که شخصیت من در ماشین من خلاصه نمی شود و نخواهد شد.
او: حرفهایت زیبا هستند، ولی عملی نیستند.
من: شاید... لا اقل من دو سال از دو کوچکترم و دو سال وقت دارم روی ایده آل هایم بایستم
من (با خودم): و شاید من می فهمم و تو نمی فهمی. و شاید تو می فهمی و من نمی فهمم. و حتی شاید هیچکداممان نمی فهمیم. دغدغه ای که ماشین را برای تو واجب می سازد همان است که آن را برای من ناواجب. پس هر دو به یک درد مشترکیم دوست من. و آن درد مشترک فرهنگمان است.
رها شدن از آن کار یک روز و دو روز و من و تو نیست دوست من