مطلبی که خیلی اوقات مرا درگیر خودش می کند (شاید به علت فوق العاده زیاد بودن مورد هایش است) مساله ی از خود گریزی و از خود تنفر داشتن است که انصافا در بین ایرانیان عجیب بیداد می کند! مطمئنا این نکته را هیج کداممان به خودمان نمی گیریم و در دل خود می گوییم: "من؟" ! ولی باید خدمت مبارکمان عرض کنم که تنها در صورتی که جزو تعداد انگشت شمار اوریجینال دور و بر من باشید حق با ماست. و به احتمال خیلی زیادی (نزدیک صد در صد) از همان بیماری مزمن مرموز و مارموز و موزمار (!؟) رنج می بریم و خود خبر نداریم.
این مساله طوری در مملکت و فرهنگ ما نهادینه و مرسوم شده که بعضا عدم پیروی از مقتضیات آن نشانه ای از کاستی و بی عرضگی (در بهترین حالت) و جواد بودن، یا کول نبودن (در حالت بدتر) تلقی می شود.
این بیماری به طور کلی عبارت می شود از تعریف کردن یک سری الگو ها و هنجار ها، بدون دلیل، و صرفا از روی تقلید (عموما تحت تاثیر پاپ کالچر های هر زمان)، و پیروی کردن از آنان تا حد مرگ! البته این شکل و ظاهر بیماری ست و عوامل و عواقب آن بسیار شکل و واقعیت مخوف تر و مخرب تری دارد.
به نظر من ریشه ی این گونه طرز فکر منجر به بیماری در خانواده ها، و به طبع آن در فرهنگ و سنت ایرانی که به شدت تحت تاثیر اسلام و خرافه ها و باور ها و عادت های نادرست است، قرار دارد. در جایی که خانواده ها فرزندانشان را با دیگران مقایسه می کنند و یا در سنین کودکی و نوجوانی، وی را مجبور به اطاعت از امر خود، تنها به دلیل بزرگتر بودن و برخوردار بودن از عنوان "پدر" و یا "مادر" اولین بذر های تولید این بیماری کاشته می شود. به تدریج، با تداوم این رفتار ها، فرد خود ممکن است احساس می کند که واقعا چیزی از خود برای ارائه ندارد، و صرفا وسیله و عاملی ست در دست دیگران، و گم و رها شده در این دنیای پهناور.
اینجاست که زمان و موقعیت حساس فرا می رسد و قوه ی تشخیص و هوش فرد می تواند باعث رهایی اش شده و عدم وجود آن، وی را از پا درآورد. علم، هنر، مهارت، ورزش و غیره و امثالهم، از مقوله هایی هستند که بصورت فردی قابلیت پیشرفت و عرض اندام و در نتیجه تولید اعتماد به نفس را برای هر کسی فراهم دارند و نه تنها به عنوان دستگیره ای برای پیشرفت، بلکه در شکل اسبابی در جهت اثبلات وجودی و قابلیت شخصیتی و توانایی فردی هر کس می توانند به ایفای نقش بپردازند و اعتماد به نفس لازم و از بین رفته را به وی برگردانند...
ولی فاجعه زمانی رخ می دهد که فرد به وضعیت موجود عادت کرده و در یا در حالت بدتر دست به تحرکات انحرافی بزند که نتیجه اش همان از خود گریزی ومفرط و فزاینده، و گم گشتگی و سرگردانی، و در نهایت از پا در آمدن به انواع اشکال احساسی، خانوادگی و غیره خواهد بود.
اینجاست که یا با شخصیت هایی افسرده و مَنیک مواجه می شویم، که یا در دنیای ذهنی و خیالی خود سرگردانند، و یا با چنگ زدن به عوامل انحرافی بیرونی (اعتیاد به مواد مخدر، الکل، سیگار، سکس) و یا تبعیت کورکورانه از یک سری مواد آماده شده و جویده شده و فراهم شده برای همین منظور (که در دنیای امروز و در اینترنت و تلویزیون و دیگر رسانه ها به وفور یافت می شوند) سعی در پس زدن و دور کردن و یا گم کردن (هر چند خیالی) این مساله می کنند. که دیگر لازم نیست به بررسی نتایجش پرداخته شود.
آیتمی که نقش جالبی در همین ضصیه بازی می کند، فرهنگ مرسوم، یا به قولی پاپ کالجر است که در دنیای امروز خواهی نخواهی در پاچه است و کمتر ذهنی است که توان آلوده نشدن از آن را ندارد.
پاپ کالچر یا پاپ آرت، جدا از مفهوم قابل احترام هنریش، در بر دارنده ی یک سری عادت ها، باور ها و فرهنگ های به شدت ساده شده، و عوام (همه) فریبانه است، برای کسب درآمد و رونق تجارت صاحبان آن. لازم به ذکر است که همه چیز می تواند مشمول این نام شود و صرفا هنر پاپیولار نیست که در آن می گنجد و گاه کاملا برعکس است و این بستگی به کاربر آن دارد.
بیماری ای که اخیرا در بین جوانان و نوجوانان به خصوص ایرانی شایع شده است، همین روند برعکس را طی می کند. یعنی سعی در جلب توجه و فراموش کردن حس از خود گریزی، با تمسک به آنچه پاپیولار نیست و گاها نفی فرهنگ پاپیولار.
این قبیل افراد با تعریف یک سری مفاهیم عمدتا مجازی و فاقد ارزش خارجی و حتی کاربردی، و همچنین یک سری لغات گنگ و فاقد ارزش علمی/لغوی (مانند "باحال" ، "کول" و "جواد"، "خز" و عیره) و با دسته بندی کردن انواع و اقسام مقولات از اسم افراد گرفته تا شکل پرچم یک تیم فوتبال، و تا آنجایی که هوششان اقتضا می کند، سعی در مهم و متفاوت جلوه دادن خود می کنند و آنچه را که خودشان تشخیص در خارج بودنش از آن محدوده و تعریف داده اند را غیر فابل عرضه، فاقد ارزش و "بد" می دانند. و فاجعه دقیقا همین جا ست.
تداوم این رفتار باعث بوجود آمدن حالتی می شود که فرد، دیگر توانایی تشخیص خواسته ها وعلایق خود را نداشته و مدام در سرگردانی به سر می برد. تفکر و استدلال این گونه افراد (عموما) به جای علم و منطق به شدت بر پایه ی توهمات، تخیلات و برداشت های شخصی سوار بوده و در نتیجه غیر قابل اتکا و استفاده می باشند. مشخص است که سرگردانی و عدم رضایت همیشگی از وضع موجود، نتیجه ی دیگری جز افسردگی نداشته و آن نیز خود در صورت عدم درمان به موقع، به ناکامی و از پا در افتادگی منجر خواهد شد.
شخصا علاج این بیماری را در تفکر عمیق و درست، و صد در صد با کمک گرفتن از کتاب ها و یا انسان های متخصص می دانم. ولی از عواقب این بیماری عدم توانایی در تشخیص آن را می توان شمرد که در نتیجه ی همان تفکرات بی پایه و استدلال های اشتباه است که در آن صورت توصیه می کنم هر کداممان حد اقل ماهی یک بار به یک دکتر روانشناس مراجعه کنیم تا در صورت بیماری، لا اقل تشخیصش را بدهیم.
نه؟
این مساله طوری در مملکت و فرهنگ ما نهادینه و مرسوم شده که بعضا عدم پیروی از مقتضیات آن نشانه ای از کاستی و بی عرضگی (در بهترین حالت) و جواد بودن، یا کول نبودن (در حالت بدتر) تلقی می شود.
این بیماری به طور کلی عبارت می شود از تعریف کردن یک سری الگو ها و هنجار ها، بدون دلیل، و صرفا از روی تقلید (عموما تحت تاثیر پاپ کالچر های هر زمان)، و پیروی کردن از آنان تا حد مرگ! البته این شکل و ظاهر بیماری ست و عوامل و عواقب آن بسیار شکل و واقعیت مخوف تر و مخرب تری دارد.
به نظر من ریشه ی این گونه طرز فکر منجر به بیماری در خانواده ها، و به طبع آن در فرهنگ و سنت ایرانی که به شدت تحت تاثیر اسلام و خرافه ها و باور ها و عادت های نادرست است، قرار دارد. در جایی که خانواده ها فرزندانشان را با دیگران مقایسه می کنند و یا در سنین کودکی و نوجوانی، وی را مجبور به اطاعت از امر خود، تنها به دلیل بزرگتر بودن و برخوردار بودن از عنوان "پدر" و یا "مادر" اولین بذر های تولید این بیماری کاشته می شود. به تدریج، با تداوم این رفتار ها، فرد خود ممکن است احساس می کند که واقعا چیزی از خود برای ارائه ندارد، و صرفا وسیله و عاملی ست در دست دیگران، و گم و رها شده در این دنیای پهناور.
اینجاست که زمان و موقعیت حساس فرا می رسد و قوه ی تشخیص و هوش فرد می تواند باعث رهایی اش شده و عدم وجود آن، وی را از پا درآورد. علم، هنر، مهارت، ورزش و غیره و امثالهم، از مقوله هایی هستند که بصورت فردی قابلیت پیشرفت و عرض اندام و در نتیجه تولید اعتماد به نفس را برای هر کسی فراهم دارند و نه تنها به عنوان دستگیره ای برای پیشرفت، بلکه در شکل اسبابی در جهت اثبلات وجودی و قابلیت شخصیتی و توانایی فردی هر کس می توانند به ایفای نقش بپردازند و اعتماد به نفس لازم و از بین رفته را به وی برگردانند...
ولی فاجعه زمانی رخ می دهد که فرد به وضعیت موجود عادت کرده و در یا در حالت بدتر دست به تحرکات انحرافی بزند که نتیجه اش همان از خود گریزی ومفرط و فزاینده، و گم گشتگی و سرگردانی، و در نهایت از پا در آمدن به انواع اشکال احساسی، خانوادگی و غیره خواهد بود.
اینجاست که یا با شخصیت هایی افسرده و مَنیک مواجه می شویم، که یا در دنیای ذهنی و خیالی خود سرگردانند، و یا با چنگ زدن به عوامل انحرافی بیرونی (اعتیاد به مواد مخدر، الکل، سیگار، سکس) و یا تبعیت کورکورانه از یک سری مواد آماده شده و جویده شده و فراهم شده برای همین منظور (که در دنیای امروز و در اینترنت و تلویزیون و دیگر رسانه ها به وفور یافت می شوند) سعی در پس زدن و دور کردن و یا گم کردن (هر چند خیالی) این مساله می کنند. که دیگر لازم نیست به بررسی نتایجش پرداخته شود.
آیتمی که نقش جالبی در همین ضصیه بازی می کند، فرهنگ مرسوم، یا به قولی پاپ کالجر است که در دنیای امروز خواهی نخواهی در پاچه است و کمتر ذهنی است که توان آلوده نشدن از آن را ندارد.
پاپ کالچر یا پاپ آرت، جدا از مفهوم قابل احترام هنریش، در بر دارنده ی یک سری عادت ها، باور ها و فرهنگ های به شدت ساده شده، و عوام (همه) فریبانه است، برای کسب درآمد و رونق تجارت صاحبان آن. لازم به ذکر است که همه چیز می تواند مشمول این نام شود و صرفا هنر پاپیولار نیست که در آن می گنجد و گاه کاملا برعکس است و این بستگی به کاربر آن دارد.
بیماری ای که اخیرا در بین جوانان و نوجوانان به خصوص ایرانی شایع شده است، همین روند برعکس را طی می کند. یعنی سعی در جلب توجه و فراموش کردن حس از خود گریزی، با تمسک به آنچه پاپیولار نیست و گاها نفی فرهنگ پاپیولار.
این قبیل افراد با تعریف یک سری مفاهیم عمدتا مجازی و فاقد ارزش خارجی و حتی کاربردی، و همچنین یک سری لغات گنگ و فاقد ارزش علمی/لغوی (مانند "باحال" ، "کول" و "جواد"، "خز" و عیره) و با دسته بندی کردن انواع و اقسام مقولات از اسم افراد گرفته تا شکل پرچم یک تیم فوتبال، و تا آنجایی که هوششان اقتضا می کند، سعی در مهم و متفاوت جلوه دادن خود می کنند و آنچه را که خودشان تشخیص در خارج بودنش از آن محدوده و تعریف داده اند را غیر فابل عرضه، فاقد ارزش و "بد" می دانند. و فاجعه دقیقا همین جا ست.
تداوم این رفتار باعث بوجود آمدن حالتی می شود که فرد، دیگر توانایی تشخیص خواسته ها وعلایق خود را نداشته و مدام در سرگردانی به سر می برد. تفکر و استدلال این گونه افراد (عموما) به جای علم و منطق به شدت بر پایه ی توهمات، تخیلات و برداشت های شخصی سوار بوده و در نتیجه غیر قابل اتکا و استفاده می باشند. مشخص است که سرگردانی و عدم رضایت همیشگی از وضع موجود، نتیجه ی دیگری جز افسردگی نداشته و آن نیز خود در صورت عدم درمان به موقع، به ناکامی و از پا در افتادگی منجر خواهد شد.
شخصا علاج این بیماری را در تفکر عمیق و درست، و صد در صد با کمک گرفتن از کتاب ها و یا انسان های متخصص می دانم. ولی از عواقب این بیماری عدم توانایی در تشخیص آن را می توان شمرد که در نتیجه ی همان تفکرات بی پایه و استدلال های اشتباه است که در آن صورت توصیه می کنم هر کداممان حد اقل ماهی یک بار به یک دکتر روانشناس مراجعه کنیم تا در صورت بیماری، لا اقل تشخیصش را بدهیم.
نه؟
No comments:
Post a Comment