The English version of this blog, “the shovel”, can be accessed through here.
یکی بود یکی نبود
یه روزگاری بود، که توش یه سری مردم، سر راهشون به نمی دونم کجا، یه چاه گنده دیدن. چون چاهه خییلی بزرگ بود و تقریبا اندازه ی همه ی دنیاشون بود، بعد اینکه یکم صبر کردن ببینن فَرَجی می شه یا نه، شروع کردن از رو ناچاری مشت مشت خاک ریختن تو چاه تا بلکه پر بشه..
چن وقت گذشت و دیگه ناله ی مردم از خستگی داشت درمیومد تا اینکه یه سری دیگه اومدن و کلی بیل دادن دست این مردم. مردم هم که ذوق مرگ شده بودن،شروع کردن به بی وقفه پر کردن چاه
چند روز بعد که از خواب بیدار شدن، دیدن کلی بیل مکانیکی خارت خارت اومد و شروع کرد به کندن بیشتر چاه!!! بعد رفتن بیل مکانیکی ها، چاه شیش برابر قبلش شده بود
مردم مونده بودن و تن های خسته، اعصاب داغون و بیل های زهوار در رفته
ولی امیدشون رو از دست ندادن و با همون بیل های داغون شروع کردن به پر کردن.
یک سال طول کشید تا فهمیدن که دیگه با اون بیل ها نمی شه چاه شیش برابر شده رو پر کرد و بیل ها رو به نشونه ی اعتراض شکستن و انداختن دور.
یک سال از فهمیدن قضیه ی بالا شاکی بودن و یک سال دیگه هم داشتن غُرِش رو می زدن
بعد سه سال که دیگه حرفی برای زدن نمونده بود از روی بیچارگی شروع کردن به مشت مشت خاک ریختن توی چاله. با اینکه می دونستن کاری از پیش نمی برن، ولی خوب، همونطور که نشستن، یه خاکی هم به اندازه ی مشتشون می ریختن تو چاه. بهتر از هیچیه که، نه؟
یک سال دیگه هم گذشت تا اینکه سر و کله ی یه سری پیدا شد، در حالی که یه سری بیل جدید و تر تمیز همراهشون بود
پایان