Friday, June 7, 2013

بیل

Shovel_00.jpg8cf4cddf-ff0d-4cf8-9bde-acab54fcceccLarge

The English version of this blog, “the shovel”, can be accessed through here.

یکی بود یکی نبود

یه روزگاری بود، که توش یه سری مردم، سر راهشون به نمی دونم کجا، یه چاه گنده دیدن. چون چاهه خییلی بزرگ بود و تقریبا اندازه ی همه ی   دنیاشون بود، بعد اینکه یکم صبر کردن ببینن فَرَجی می شه یا نه، شروع کردن از رو ناچاری مشت مشت خاک ریختن تو چاه تا بلکه پر بشه..

چن وقت گذشت و دیگه ناله ی مردم از خستگی داشت درمیومد تا اینکه  یه سری دیگه اومدن و کلی بیل دادن دست این مردم. مردم هم که ذوق مرگ شده بودن،شروع کردن به بی وقفه پر کردن چاه

چند روز بعد که از خواب بیدار شدن، دیدن کلی بیل مکانیکی خارت خارت اومد و شروع کرد به کندن بیشتر چاه!!! بعد رفتن بیل مکانیکی ها، چاه شیش برابر قبلش شده بود

مردم مونده بودن و تن های خسته، اعصاب داغون و بیل های زهوار در رفته

ولی امیدشون رو از دست ندادن و با همون بیل های داغون شروع کردن به پر کردن.

یک سال طول کشید تا فهمیدن که دیگه با اون بیل ها نمی شه چاه شیش برابر شده رو پر کرد و بیل ها رو به نشونه ی اعتراض شکستن و انداختن دور.

یک سال از فهمیدن قضیه ی بالا شاکی بودن و یک سال دیگه هم داشتن غُرِش رو می زدن

بعد سه سال که دیگه حرفی برای زدن نمونده بود از روی بیچارگی شروع کردن به مشت مشت خاک ریختن توی چاله. با اینکه می دونستن کاری از پیش نمی برن، ولی خوب، همونطور که نشستن، یه خاکی هم به اندازه ی مشتشون می ریختن تو چاه. بهتر از هیچیه که، نه؟

یک سال دیگه هم گذشت تا اینکه سر و کله ی یه سری پیدا شد، در حالی که یه سری بیل جدید و تر تمیز همراهشون بود

پایان

The shovel


Shovel_00.jpg8cf4cddf-ff0d-4cf8-9bde-acab54fcceccLarge

Once upon a time,
there were some folk, came across a large pit in the ground on their way to somewhere, and since it couldn’t be circumvent, they began to put dirt into the pit; it will be covered someday, hopefully.
It wasn’t long after that when, naturally, they were exhausted, annoyed and whiney. Until some people came with shovels in their hands. Our excited folk, couldn’t be happier and began filling the pit relentlessly and happily.
Just a few days later, they woke up to witness fleets of mechanical shovels, digging the pit, even deeper, and when they left, it was sixty times bigger and deeper, unbelievably.
There just remained our folk, their worn out bodies, their crooked souls, and of course, dead beat shovels, which some, , put to work to fill the pit again, positively desolate or too optimistically.
It took them one year for the dissatisfaction to replace any remaining hopes of refilling the now sixty times bigger pit, which instantly was overtaken by annoyance, making them breaking their useless shovels angrily.
it took one more year for their tempers to be soothed and another one for their moans to be ceased, eventually.
With this situation, one would normally be willing to do anything, even starting to pour dirt into a pit, fistful after another. Even though they believed, in their hearts, they wouldn’t make it, simply because they couldn’t. But, on the other hand, it’s better than nothing. Isn’t it? Honestly? Seriously?
Another year went by slowly and nothing changed much particularly, till some people came by, finally, after four solid years, with some brand new shovels in their hands, quite familiarly…
The End

Sunday, June 2, 2013

کاملا احساسی، درباره ی ما و چیزی که فکر می کنیم زندگی اش می کنیم

379646_527949300573815_303148931_n
عکس ها و  ویدئو های ترکیه رو می بینم و یاد داستان های بعد انتخابات هشتاد و هشت تو ایران میفتم. می شه کسی اون موقع تو خیابون بوده باشه و این روزها یادش نیفته؟ می شه کسی توی خیابون بوده باشه و باور نداشته باشه که با دیدن هزارها نفر از “مردم” اطرافش از مهیب ترین، شدید  ترین و غریب ترین احساسات زندگیش پُر نشده باشه؟
عکسی رو می بینم که یه خیابون دراز داره، و از یه جایی به بعد، تا جایی که دیده می شه “مردم” جمع شدن: کلمه ای که بیشتر از هر چیزی تو ادبیات سیاسی همه جای دنیا ازش استفاده و سو استفاده می شه و کمتر به مفهومی که داره فکر می شه. جلوی مردم، یه سری پلیس با گارد و لوازم و کس شر های آشنا صف بستن. کسی هست که توی خیابون بوده باشه و از دیدن این پلیس ها منزجر نشه؟ کسی هست که از چیز دیگه ای بیشتر از گاردی ها و بسیجی های سرکوب کننده ی “مردم” توی زندگیش متنفر بوده باشه؟
همین الان که تو جای گرم و نرم و راحت نشستیم، یکم جرات داشته باشیم و فکر کنیم، توی همین دو سه سال گذشته که داستان خیابون های ما و “مردم” ما جمع شد، کمرنگ شد و این اواخر هم کم مونده بود به داستان یک “آیت الله” ختم بشه، چقدر برای اون  قوی ترین احساساتی که درگیرش شدیم مستقلا، شخصا یا جمعی وقت و انرژی گذاشتیم؟ یا چیزی که تو کف خیابون دنبالش بودیم رو پیدا کردیم و واسه ی همین راحت نشستیم سر جاهامون؟
زندگی ای که از ما گرفته شده همینه دوستان من: نداشتن وقت برای صرف کردن روی شورانگیز ترین احساسات و عمیق ترین تنفر هایی که تا بحال بصورت همزمان، و در ابعاد چندین هزار نفری تجربه کردیم.
وقتی که شد صرف استارباکس طبقه متوسط گونه، آه و ناله های آبرومندانه مآبانه و  دنبال کردن و خندیدن و ارضا شدن از سیرک های به شدت بد کوریوگرافی شده ی حکومت محورانه.



همین
Untitled

Monday, February 25, 2013

Class of the Doomed

History will neither praise nor discredit us and our rememberable past and foreseeable future generations as middle class citizens, the majority of the dominant population.

We were, are, and for a considerable quantity of decades, will be regarded as the idlest of our kind in the history, who PRODUCED nothing, THOUGHT of nothing, and CREATED no aesthetic output.

We who went after a misunderstood settlement (MONEY) and achieved an absolute nothing.

This generation of generations which will not be remembered for this particular nothing and for history can not retell the story of the blank, we simply will not be remembered at all…

Monday, August 27, 2012

Roots of All Evil!

See No Evil." Painting by Morwenna Morrison

How far can you go blaming the people? hating them?

Isn’t there always a being, making men blamable?

Isn’t it more pacifying to deal with the real problem rather than the things it spoils?

See No Evil." Painting by Morwenna Morriso”

Tuesday, April 3, 2012

J.M.H

2294991466_416638c786_o

I don’t believe in god, but if he exists, he is a left handed, black guitarist…

Thursday, February 23, 2012

The Individual

Do not copy…

False Mirror-1928

Invent your own reality…